MoonFesta

ساخت وبلاگ
امشب از اون شب هاست که کنترلم رو از دست می دم و بیشتر از اونچه که باید، حرف می زنم. از اون شب ها که زود آتیش می گیرم و هرچیزی رو می گم. فکر می کنم چند سالیه که کمتر از گذشته این اتفاق برام میفته. شاید MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 83 تاريخ : جمعه 23 اسفند 1398 ساعت: 13:56

چند دقیقه‌ی پیش تولد دایی رو تبریک گفتم. براش نوشتم: همیشه سایت بالای سر اژدر جون باشه. بعد از نوشتن این جمله خندم گرفت. کی باور می‌کرد روزی از راه برسه که دایی کوچیکه پدر بشه؟ اژدر اسمیه که ما به شوخی برای پسری که توی راه دارن گذاشتیم. پسردایی کوچولوی من...! که تا لمسش نکنم باورم نمی‌شه واقعا وجود داره. تا دایی رو نبینم که پسرش رو بغل کرده نمی‌تونم باور کنم که پدر شده. که مسئولیت پذیر شده و حالا یه خانواده‌ی کوچیک سه نفره داره. چطور ممکنه باور کنم دایی کوچیکه بزرگ شده؟! 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 91 تاريخ : جمعه 23 اسفند 1398 ساعت: 13:56

_یادته پدرت همیشه تو این شب داستان شیرین و فرهاد رو تعریف می کرد؟این جمله رو مادربزرگ رو به مامان گفت. گوش های من از شنیدنش تیز شدن و قلبم از شوق بیشتر شنیدن از پدربزرگ تپید:_چی می‌گفت مامان؟ تعریف می MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 6:07

هرکسی می‌پرسه خوبی، میگم خوبم. ولی خوب نیستم. خستم. خیلی خستم. استرس دارم؛ خیلی زیاد. اینجارو هرقدر هم که به خودم تلقین کنم، دوست ندارم. دلم نمی‌خواد با آدم‌هاش بگردم. دلم نمی‌خواد اینجا بمونم. دوست ن MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 29 فروردين 1398 ساعت: 20:06

از خستگی سفر 18ساعته نتونم راه برم، توی آغوش مادربزرگ و دایی پناه بگیرم و بی توجه به چشم‌هایی که به سختی باز می‌شن سریع دوش بگیرم و برم دانشگاه. اولین نفری باشم که وارد کلاس می‌شه. توی کلاس خالی بشینم و منتظر باشم تا بچه‌ها دونه دونه وارد کلاس بشن و سلام کنن. آرزو و محدثه رو سخت بغل کنم و توی مسیر برگشت، بین شلوغی‌های بی‌آر‌تی با معصومه، نگین و زهرا قهقهه بزنم. برای عصر با واو توی انقلاب قرار بزارم. نزدیک غروب مریم رو پیش میزبان ببینم و گیر کنم بین سیل حرف‌هایی که برای زده شدن هجوم آوردن.

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 29 فروردين 1398 ساعت: 20:06

چند روزه که چیزی توی معده‌م نمی‌مونه. سرم گیج می رفت از گرسنگی. رو کردم به خواهرم: آبجی یه سیب برام پوست می‌گیری؟

قبل از خواهرم خاله دست به کار شد. توی یک دقیقه یک سیب قاچ شده به قشنگ ترین شکل ممکن جلوم بود. خندیدم. یاد بچگیام افتادم. خاله با سیب برام قو درست می‌کرد. 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 29 فروردين 1398 ساعت: 20:06

يا ولدي.. 
مفقودٌ.. مفقود 
بصرت.. ونجمت كثيراً 
لكني.. لم أقرأ أبداً 
فنجاناً يشبه فنجانك 
لم أعرف أبداً يا ولدي.. 
أحزاناً تشبه أحزانك 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 93 تاريخ : پنجشنبه 29 فروردين 1398 ساعت: 20:06